میخواستم سکوت کنم اما تا کی ؟!
دخترک به خیالش که مذهبی است،به خیالش چادر مادرمان را به سر کرده...
کاش هرگز نمیدیدم، لحظه ای که با عشوه و ناز در مقابل فروشنده مغازه دلبری میکرد...
(زمانی که با بوی عطرش که تا شعاع چند متری اطرافش پر شده بود تمام مردی را به هم ریخته بود...)
زمانی که تا چند روز ذهن پسر مذهبی محله را درگیر کرده بود، کسی که به خاطر مشکل مالی شرایط ازدواج را نداشت و آن روز صبح تصادفی با او چشم در چشم شده بود . هر چند پسرک سریع سرش را پایین انداخت ولی مگر تصویر چهره دخترک با آن آرایش ملایمش از جلوی چشمانش محو میشد...
اما بهتر است خفقان بگیرم در برابر هق هق های شبانه پسری که تازه توبه کرده بود و با دیدن جلوی باز چادر دخترک که در باد میرقصید مجبور شد توبه اش را بشکند...
خفقان میگیرم در برابر صدای قهقهه خنده هایش که آن روز در گوش جوانی که خسته از سر کار برمیگشت میپیچید.. و آن جوان تا آخر شب حین حرف زدن با همسرش، بیتوجه به او، دائم صدای خنده های دختر را با همسرش مقایسه میکرد و همسرش بازنده این رقابت بود.
تبریک به تو خواهری...عالی بود...
خوب از پس نگهداری امانت مادرت زهرا برآمدی...
مطمئنا آن دنیا رو سفیدی مقابل خدا
اما تمام حسرتم در این است که...
ای کاش میتوانستم نیرنگ دنیا را به تو نشان دهم...
خواهرم ؛تو آینه ی خدایی،حیف است روی آینه وجودت را غبار بگیرد...
به خودت بیا...دنیا تمام شدنی است...
«تو که بهتر میدانی...»
و کلام اخرم این است:
لبخند رضایت خدا را با هیچ چیز معامله نکن
.: Weblog Themes By Pichak :.